امین عرب زاده؛

از پایگاه اورژانس تا بهشت با آمبولانس

امین عرب زاده خبرنگار شهرستان سراب با ارائه گزارش خبری با عنوان " از پایگاه اورژانس تا بهشت با آمبولانس " توانست مقام دوم پنجمین جشنواره مطبوعات،خبرگزاری ها و پایگاه های خبری استان آذربایجان شرقی را به دست آورد.

جبهه، جبهه است. نبرد، نبرد است. آنگاه که یگانه هدفت ایستادگی و دفاع از جان هموطنت باشد، دیگر تفاوتی ندارد سلاحت تفنگ باشد یا آمپول. پای شهادت که در میان باشد، توفیری نمی کند که گلوله ای سربی از پایت درآورد یا یک ویروس نانومتری!

 

به گزارش به گزراش پایگاه خبری سراب ینوز به نقل از صبح سراب، ۱۷ اردیبهشت بود که خبر شهادت شهید عباس انصاری، تکنسین فوریتهای پزشکی شهرستان سراب بعد از تحمل ۴۵ روز درد و آلام ناشی از بیماری کووید ۱۹ بر تخت بیمارستان و زیر دستگاه ونتیلاتور، منتشر شد.

عباس با تمام دلنگرانی هایش از همسر و فرزند خردسالش علیرضا، زیر دستگاه ها و سرم هایی که از ده ها جا مثل زالو به جسم نحیف و بیمارش چسبیده بودند، طاقت نیاورد و در نهایت، دعاهایی که کارساز نشد و نفسی که دیگر بالا نیامد.

حالا دیگر پیشوند شهید در ابتدای نامش جا خوش کرده است و عکس هایش بعنوان «اولین شهید مدافع سلامت اورژانس استان» و البته «اولین شهید مدافع سلامت شهرستان سراب» با سرعت تمام در فضای حقیقی و مجازی دست به دست می گردد.

فردای روز شهادت، مراسم تشییع پیکرش در محوطه بیمارستان امام خمینی(ره) سراب با رعایت همه دستورالعمل های بهداشتی بر پا شد. خودم را نیم ساعت مانده به آغاز مراسم به محل رساندم. فضای دلگیری بود و غم بر محوطه بیمارستان خیمه زده بود. در جای جای محل برگزاری مراسم، تاج گلهای بسیار بزرگی قاب عکس های شهید انصاری را به آغوش کشیده بودند.

جمعیت نسبتا کثیری حضور داشتند. از مسئولین ارشد شهرستانی تا همکاران اورژانس با لباس فرم، کادر درمان با لباس قان پزشکی، تشریفات تیپ ۴۰ ارتش با لباس های نظامی، عکاسان خبری و البته خانواده داغدار سیاهپوشش که یک چشمشان اشک بود و چشم دیگر خون… جز پسرش علیرضا که بی آنکه اشکی بر رخسارش جاری باشد، مثل بزقوش، استوار اما پر درد، شاخه گلی گلایول بر دست، ایستاده بود، مبهوت ولی سربلند، و نگاه معنا دارش را دوخته بود به مسیری که قرار بود پدرش را با آمبولانس تشییع کنند و اتفاقا همان آمبولانسی باید شهید انصاری را به سمت بهشت راهی میکرد که او خود سالها با آن بر سر مصدومان سوانح و بیماران اورژانسی حاضر می شد و ناجی حیاتشان می گردید و اینبار گویی ماموریت آخرش بود که با مرکب دیرینه اش برود مستقیم تا خود بهشت.

داشتم به این فکر میکردم که چطور کودکی خردسال، علیرغم تصور من که باید با چشمانی خونبار از غم فراق پدر در واپسین وداع حاضر می شد، می تواند این درد جانکاه بیکران را در سینه کوچکش نهان سازد؟

اما فقط با چهره ای اندوهبار اما پر غرور و مصمم درس صبر میداد به همه، این مرد کوچک با آن دل بزرگش!

دوصف طولانی در دو سوی مسیر تشییع تشکیل شده بود و همه در انتظار وداع پایانی با پیکر بی جان «عباس انصاری مهربانی» ایستاده بودند.

فرصت را مغتنم شمردم تا چند عکس از علیرضا بیندازم، در حال عکاسی بودم که فرمانده یگان تشریفات ارتش با صدای بلند فرمان داد: به احترام شهید مدافع سلامت خبرررررر داااارررر … و با همین فرمان بود که نه فقط نفرات نظامی ارتش و گروه موزیک، بلکه تک تک حاضرین، بی صدا و بی هیچ حرکت اضافه ای سر جایشان میخکوب شدند و سر ها را بلند کردند و نگاهشان را از گوشه چشمانشان به سمت آمبولانس اورژانس روانه کردند.

آسمان دلگیر سراب بالاخره طاقتش طاق شد و بغضش ترکید. چه وقتی هم باران گرفت. باران رسید تا «مراعات نظیر» این تراژدی باشد. شاید باران نشانه ای از حضور خدا بود در آن فضا و شاید باران از مبدأ بهشت نازل شد تا پیکر شهید را غسلی آسمانی بدهد و جای شبهه ای باقی نگذارد.

با فرمان مجدد فرمانده ارتشی، گروه موزیک با طبل ها و شیپور هایشان آوای غم را نواختند و مراسم آغاز شد. گویی همه حاضران در انتظار همین لحظه بودند تا بغض محبوس در گلویشان را یکباره بیرون بریزند. و حالا این صدای هق هق جمعیت حاضر بود که ریتم غم آهنگ ارتش را تکمیل می کرد.

این سو تر گروهی از نظامیان، شمشیر های آخته را از غلاف برکشیده و پیش روی خود بر افراشتند و با نظمی مثال زدنی به نشانه دفاع از حریم شهادت، اطراف آمبولانس را احاطه کردند و گام به گام «شهید مدافع سلامت» را به سوی سفر آسمانی اش مشایعت نمودند.

یک لحظه چشمم را به ساختمان بیمارستان امام(ره) گرداندم و صحنه های تازه ای را دیدم. تمام پنجره های طبقات بیمارستان گشوده شده بود و همه بیماران کرونایی و غیر کرونایی، پزشکان و پرستاران و کادر سلامت که امکان حضور در مراسم را نیافته بودند، همگی با چشمان اشکبار و برخی به احترام شهید سلامت دست به سینه، از دور شهید را بدرقه می کردند. و تازه من فهمیدم که چندین برابر افراد حاضر در مراسم، جمعیتی از دل های عاشق نیز در حال بدرقه شهید عباس انصاری به آرامگاه ابدی اش هستند.

آمبولانس به آرامی حرکت می کرد. از یک سو بارش بی امان قطرات باران و از سوی دیگر بارش شاخه های گل از طرف حاضران به سوی آمبولانس حامل پیکر شهید در هم آمیخته بود تا جلوه باشکوهی از این وداع با عظمت را رقم بزند.

تصویری از شهید مدافع سلامت بر جلوی آمبولانس نصب شده بود. مردی با موهای جو گندمی و چهره ای گشاده که گویی با چشمان نافذش، خود نظاره گر این مراسم شکوهمند بود.

یک آن در ذهن خود مرور کردم حرف های نیشدار و کنایه آمیز برخی ها را که همیشه افاضه می فرمودند: چقدر کادر درمان کادر درمان می کنید؟ مگر چه خبر است؟ خب کارشان همین است، کار می کنند و پولش را می گیرند!

آدم هایی که تنها یک محک برای سنجش همه چیز داشتند و آن محک چیزی نبود جز پول و مادیات. کجا بودند که ببینند از جان گذشتن یعنی چه؟ کجا بودند که به تماشا بنشینند بی پدر شدن پسری خردسال و بی یاور شدن همسری که از این به بعد قرار بود هم مادری کند برای فرزندش و هم جای خالی پدر را برایش پر کند؟

مراسم پنج دقیقه ای بیشتر طول نکشید. آمبولانس حامل پیکر شهید از درب اصلی محوطه بیمارستان خارج شد و بدون توقف راهی «مهربان» زادگاه اصلی شهید انصاری گردید تا پیکرش در آنجا به خاک سپرده شود.

جمعیت حاضر با چشمان اشکبار و سینه ای مالامال از حزن و اندوه، اندک اندک متفرق شدند. آمبولانس دور تر و دورتر می شد و عباس به بهشت نزدیک و نزدیک تر…

 

پ.ن:گزارش فوق، برگزیده پنجمین جشنواره مطبوعات،خبرگزاری ها و پایگاه های خبری استان آذربایجان شرقی می باشد.