معدن نفرین سیتی سراب

از معدن" نفرین سیتی " می گفت.بهش می گفتم حیدربابا درستش " نفلین سینیت " هستش.می گفت همون. ولی عمدی در کارش بود و منظوری داشت.

همشهری ام بود.اهل رزگاهِ سراب.مثل همه ی مردانی  که با خاطرات دهه ی چهل پیر می شوند و به خاطر یک لقمه نان راهی دیار غربت. قامتی کوتاه و چهره ای تکیده و چشمانی که امید ِخالص بودند. از اون آدمهای باحالی بود که از حضورش  می تونستی قوت بگیری برای تحمل حیات. تنها دلخوشیش این بود که موقع نماز ظهر، موذن اداره باشه .(چه صدای زنگینی هم داشت) تا میومد طبقه ی فرهنگی و هنری رو نظافت کنه همه ی فرهنگ و هنرم رو به کار می بستم تا سطل و تی رو به من واگذار کنه، بشینه پشت میز و دمنوش گل گاو زبان میل کنه و برام از منظومه ی حیدر بابای مرحوم شهریار بخونه.چقدر شعرحفظ بود و چه حافظه ای داشت بماند.

روزهایی که دمنوش ِ گل گاو زبان داشتیم، یاد ولایت می افتاد و نقل می کرد :من اونجا بودم که هلیکوپتر پایین آمد و معدن اکتشاف شد با بچه ها رفته بودیم گل گاو زبان بچینیم. سال شصت و یک بود . ساعت ده و نیم صبح دقیقا یادمه حیدر بابا.

به من می گفت حیدر بابا من هم بهش همینو می گفتم. فرستادم از روستا مون   براشون شیر و خرما آوردند.خرماها کهنه بودند لب نزدند اما از شیر خیلی خوششون اومد.مهندسی که دستش روی شانه من بود و آدامس می جوید گفت : تا روستاتون چقدر راهه ؟ گفتم به اندازه ی یه قره باغ شکسته سی .منظورم رو فهمید .خیلی تیز بود.خوشش اومد . خنده اش که تموم شد، گفت:شما روی گنج به دنیا اومدید.زیر پاتون حد اقل چند صد میلیون تُن…پریدم وسط حرفش و گفتم طلا؟گفت از طلا هم با ارزش تره. اگه قدرشو بدونید.ادامه داد اینجا برای ده هزار نفر کار هست.

به حضرت عباس خیلی خوشحال شدم . براشون رقصیدم . اینجا که رسید ، آه عمیقی کشید وگفت :اگه کارخونه ساخته می شد و من استخدام میشدم الان بازنشسته  شده بودم.بچه هام  دور و برم بودند.باغمون آباد بود حیدر بابا.گفتم درسته ولی خدا کریمه.

ادامه داد همون مهندسی که آدامس می جوید ،ده سال بعد با دوتا خارجی اومد . نتونستم جلوشون آذری برقصم ،  دل و دماغی نداشتم.

یکی شون  به خبرنگار می گفت  منم ریز به ریز گوش می کردم. اینجا سالانه ۲۵۰ هزار تن پودر آلما میده بیرون.منظورش آلمونیا بود.بعد دیگه آمریکا رو دور میزنیم و از این حرف ها. تازه سالانه دو میلیون تن هم سیمان میده بیرون.این و اون یکی گفت.خبرنگار باور نمی کرد لامصب.نشست رو خاک و همه رو نوشت.

یکیشون بود داشت خاک رو مزه مزه می کرد.می گفت خیلی کربنات  داره .یادمه دقیقا گفت کربنات سدیم داره. با کلسیم.

آه دوم رو هم کشید و گفت سی سال گذشت حیدر بابا پیر شدیم. خنده ام گرفته بود از این همه  اطلاعاتی که حیدر بابا کنج ذهنش انبار کرده بود.کربنات سدیم کجا ،حیدر بابا کجا؟!
گفتم:حالا از خدا چی میخوای؟ گفت :سلامتی.

گفتم :بعد از سلامتی.

گفت: من و زنم از سال ۴۲ از وقتی که روس ها اومدن بالا سر این معدن و چاهک زدن، یک روز هم نمازمون قضا نشده.روزه مون هم گرفتیم خدا رو شکر.

یه خواهش کوچولو داشتیم از محضر خدا.( اینو مثل یه  کودک معصوم گفت)
که …که یه پیکان داشته باشیم و زد زیر خنده.

فردا از رفاه اداره یه پراید مشکی به اسمش در اومد .از پله ها بشکن زنان بالا میومد.خیلی کیفور بود . بلند شدم مثل وقتهایی که اضافه کاری می گرفت دستاشو گرفتم.

آقای ارزانی راننده رئیس هم به ما اضافه شد و به نوبت پاهامون رو آوردیم جلو و بردیم عقب که مثلا داریم می رقصیم و جشن گرفتیم .وسط ادا و اطوارمون  گفت حیدر بابا دیدی خدا کریمه؟ اینقدر روزنامه نخون،،،!! یه روزی بالاخره همه چی درست میشه. چشماش درشت تر شده بود .آروم که شد گفتم بنده خدا تو که گواهینامه نداری ماشین رو میخوای چیکار.گفت خدا کریمه یاد می گیرم.

سر به سرم نذار.خیلی خوشحال بود .از صبح پنج بار به همسرش زنگ زده بود که جلو در خونه ببین کسی ماشین نذاره داریم عروسک رو میاریم.و خندیده بود. حسابی موقع اذان هم سربه سرش گذاشتیم . با لبخند رو  به پله ها ی رفاه اذان گفت.بعد نماز مسئول رفاه حالیش کرد که این ماشین قسطی به اسمش دراومده و باید قسطشو بده اونم تا قرون آخر.

می دونستم که هفته ای یه روز میره توی این بازارهای محلی کرج تسبیح و انگشتر  و مرغ و خروس معامله می کنه ولی مگه چقدر در میاورد.اومد نشست حساب کردیم دیدیم همه ی حقوقش رو باید بده پای قسط این عروسک مشکی‌.خیلی فکری شد.

یکی از همکارا که از کرج  با سرویس میومد ماشین رو  برد دم درشون پارک کرد. می گفت به همسرش سپرده بود که تا من از کار برگردم  چارچشمی مراقبش باش که دزد نبره. و یک روز خبر آمد که دزد پراید رو برد.

یک هفته طول نکشید حیدر بابا از غصه دق کرد.مردی که روی گنج به دنیا آمده بود.